ناگه یکی کوزه بر آورد خروش کو کوزه گر کوزه خر کوزه فروش
از کوزه گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شده ام کوزه هر خماری
در کارگه کوزه گری کردم رای در پایه چرخ دیدم استا د به پای
می کرد سبو کزه را دسته و سر از کله پادشا و از دست گدا
این کوزه چو من عاشق زاری بودست در بند سر زلف نگاری بودست
این دسته که بر گردن او میبینی دستیست که بر گردن یاری بودست
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه یک روزه چه صد ساله شویم
در ده قدح باده که از پیش که ما در کارگه کوزه گران کوزه شویم